قصه‌باز

کلاغ سیاه‌ قصه‌گو

قصه‌باز

کلاغ سیاه‌ قصه‌گو

کلاغ‌ها تنها ناظران ساکت و همیشگی‌ این دنیا هستند، آنان خیلی چیز‌ها برای گفتن از اینجا دارند.

بایگانی
پیوندها

رویای نیمه‎‎شب پاییز

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۰۹ ب.ظ

خورشید خیلی وقت است که غروب کرده. هوا سردی اندکی دارد و فضا را چراغِ کوتاه کنار نیمکت با ملایمت روشن کرده است. آخرین شب تابستان است.

پیرمرد از روی نیمکت بلند می­شود و بوم را روی زمین سوار می­کند. سیاه قلم را از جیب در می­آورد و شروع به طراحی منظره روبرویش می­کند. تصویر رود خشکی که تا افق امتداد یافته و در کنارش سی‌وسه پل قرار دارد. با چند خط مشکی پل و چند خط ساده دیگر رود و آسمان را روی بوم مشخص می­کند. همین کافی است،  نمیخواهد طرحش همه چی را نمایش بدهد. به خصوص آن ترکهای کذایی روی سی‌وسه پل و کف رود خشک را.  میداند که طرحش هرچه ناقصتر باشد زیباتر می­شود.

کارش که تمام می­شود  به روی نیمکت برمی­گردد. پیپش را به گوشه دهان بازمی­گرداند و با مهارت روشنش می­کند. چند نفس درون پیپ می­دمد تا شعله به تمام تنباکو سرایت کند. خیالش که از پیپ راحت می­شود، دستانش را برای سرش بالش می­کند، چشمها را می­بندد و روی نیمکت لم می­دهد. منتظر به صداهای اطرافش گوش می­سپارد. دور و بر او کسی یا چیزی نیست که سرصدا کند و صداها همه از دورهای دور میآیند.گوش می­دهد به صدای ماشینها،  صدای تلوزیونهایی که همه یک سریال را تصویر میکنند،صدای آدم‌هایی که بی‌دلیل می‌خندند،صدای سگ‌هایی که دائم پارس می‌کنند گوش می‌دهد به صدای هیاهو شهر و  نوای دلخراش دونوازی فریاد آدمها با جیغ ترمزها. اما او تنها منتظر یک صداست.آب.

صداها قطع می­شوند. سکوت دوباره برمی­گردد و انتظار تمام می­شود. پیرمرد صدای آب را حس می­کند. سرش را بلند می­کند پیپ را از دهن برمی‌دارد و به تابلو خیره می­شود: رنگ آبی روشن از بالای سی‌ وسه‌پل شروع به پخش شدن روی آسمان می‌کند و آسمان بیرنگ  تابلو را به آسمانی صبحگاهی تبدیل می‌کند. همزمان سی‌وسه پل با خشت‌های تازه بافت و رنگ می‌گیرد. پیرمرد با دقت نگاه می­کند و ترکی روی این بافت جدید پیدا نمی‌کند. وقتی همه چیز مهیا میشود ، صدای آب شدت می­یابد و زاینده‌رود از راست کادر وارد می­شود و چشمان ذوق‌زده پیرمرد تا افق جریانش را دنبال می­کند. در انتها برگهای پاییزی از آسمان رقصان پایین می­آیند و به روی آب فرش نارنجی بیکرانی می­سازند. آب بین برگها می­خزد و به خشتها می­خورد. اینگونه موسیقی خود را برای پیرمرد می­نوازد.

 پیرمرد از روی نیمکت بلند می­شود و پشت به تابلو می­ایستد. دوباره چشمها را می­بندد و به سمفونی شب شهر گوش می­سپارد.  لحظه‌ای بعد دوباره به سمت تابلو برمی‌گردد. پیپش را دوباره به جای خود باز می­گرداند و سر را پایین می­اندازد و به سمت تابلو می­رود. قدم به درون تابلو می­گذارد و تا انتها پیش می­رود.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۰۴
سامان سیفی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی