نمیدانم چرا این را برای تو مینویسم، شاید چون تو شروع ماجرا بودی و شاید چون تو تنها کسی هستی که شاید این وضعیت مرا باور کند . وقتی که رفتی و ترکم کردی میتوانی حدس بزنی که چه برسرم آمد و در نبودت چقدر به تو نیاز داشتم، به یک نفر که دلداریام بدهد و تو نبودی که اینکار را بکنی. از روزی که رفتی کاغذ جای تو را گرفت و درد دل هایم را پذیرفت.
یک رمان شروع کردم رمانی برای خودم، فقط و فقط خودم. این یکی هیچ شباهتی به قبلیها نداشت و داستان مردی ترک شده بود، داستان خیانت یک زن، داستان دو شخصیت: «من»، »«تو». اوایل داستان خوب پیش میرفت چون به لطفت اتفاقات درون داستان برای نویسنده رخ داده بود. پیشبینی میکردم که اواخرش هم خوب پیش رود چون میدانستم اگر خودم میتوانستم مثل «من» باشم چه بلایی سر ضلع سوم مثلث عشقیمان میآوردم. داشت خوب پیش میرفت تا جایی که تو من را ترک کردی و پیش یکی دیگر رفتی. من قرار بود مدتی افسرده باشد و سپس به یک یاغی تبدیل شود، دنبال تو بیاید، آن یکی را بکشد و تو را به زور به خانه بکشاند. من خوب افسرده شد و آن مرحله را خوب گذراند اما تا به انتقام رسید، برید. هرکار کردم نمیتوانست، نمیکرد. افسرده شده بود و فقط میخوابید. نمیتوانست هیچ کاری بکند و به یک همدم نیاز داشت، یک همصحبت.
یک شب به خانهاش رفتم و در زدم. در را باز کرد.مرا میشناخت مثل خودش و میدانست داستان از چه قرار است. با هم سر میز نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم. کارم سخت بود، باید من را قانع میکردم با این وضعش طغیان کند و قاتل شود و ترا بازگرداند. نمیشد، هرکاری میکردم نمیشد. آن شب از آنجا ناامید رفتم و چند بار دیگر هم به آنجا رفتم و ناامیدتر بازگشتم. در یکی از شبهای آخر مرا تسلیم شده دید و گفت فردا برایم طناب بیاور. چارهای نداشتم و فردا برایش بردم.
طناب را حلقه کرد، روی چهارپایه ایستاد، طناب را به دور گردن بست و به من چشم دوخت . لگدی به چهارپایه زدم و من را کشتم.
بعد مرگ من یک همدم دیگر هم از دست دادم و افسردهتر شدم. نمیتوانستم هیچکاری بکنم و فقط میخوابیدم، در سوگ من و نبودت به یک همدم نیاز داشتم یک همصحبت.
یک شب مردی در زد. من در را برایش باز کردم. میشناختمش مثل خودم میشناختمش و میدانستم داستان چیست. باهم سر میز نشستیم و با هم شروع به حرف زدن کردیم. کارش کار سختی بود، باید به ادامه زندگی قانعم میکرد و نمیتوانست هرکاری میکرد نمیتوانست. هرشب ناامید تر از شب قبل میرفت. یک شب وقتی تسلیم شده دیدمش ازش خواستم فردا برایم طناب بیاورد.
او الان اینجاست و روبرویم ایستاده، و من حالا فقط نگران سرنوشت تو و من روبرویم هستم.