قصه‌باز

کلاغ سیاه‌ قصه‌گو

قصه‌باز

کلاغ سیاه‌ قصه‌گو

کلاغ‌ها تنها ناظران ساکت و همیشگی‌ این دنیا هستند، آنان خیلی چیز‌ها برای گفتن از اینجا دارند.

بایگانی
پیوندها

نمی‏دانم چرا این را برای تو می­نویسم، شاید چون تو شروع ماجرا بودی و شاید چون تو تنها کسی هستی که شاید این وضعیت مرا باور کند . وقتی که رفتی و ترکم کردی می‎توانی حدس بزنی که چه برسرم آمد و در نبودت چقدر به تو نیاز داشتم، به یک نفر که دلداری­ام بدهد و تو نبودی که این‎کار را بکنی. از روزی که رفتی کاغذ جای تو را گرفت و درد دل هایم را پذیرفت.

 یک رمان شروع کردم رمانی برای خودم، فقط و فقط خودم. این یکی هیچ شباهتی به قبلی‎ها نداشت و داستان مردی ترک شده بود، داستان خیانت یک زن، داستان دو شخصیت: «من»، »«تو». اوایل داستان خوب پیش می‎رفت چون به لطفت اتفاقات درون داستان برای نویسنده رخ داده بود. پیش‎بینی می‎کردم که اواخرش هم خوب پیش رود چون می‎دانستم اگر خودم می­توانستم مثل «من» باشم چه بلایی سر ضلع سوم مثلث عشقی­مان می‎آوردم. داشت خوب پیش می‎رفت تا جایی که تو من را ترک کردی و پیش یکی دیگر رفتی. من قرار بود مدتی افسرده باشد و سپس به یک یاغی تبدیل شود، دنبال تو بیاید، آن یکی را بکشد و تو را به زور به خانه بکشاند. من خوب افسرده شد و آن مرحله را خوب گذراند اما تا به انتقام رسید، برید. هرکار کردم نمی­توانست، نمی­کرد. افسرده شده بود و فقط می­خوابید. نمی‎توانست هیچ کاری بکند و به یک همدم نیاز داشت، یک همصحبت.

یک شب به خانه­اش رفتم و در زدم. در را باز کرد.مرا می‎شناخت مثل خودش و می‎دانست داستان از چه قرار است. با هم سر میز نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم. کارم سخت بود، باید من را قانع می‎کردم با این وضعش طغیان کند و قاتل شود و ترا بازگرداند. نمی‎شد، هرکاری می‎کردم نمی‎شد. آن شب از آن‎جا ناامید رفتم و چند بار دیگر هم به آن­جا رفتم و ناامیدتر بازگشتم. در یکی از شب­های آخر مرا تسلیم شده دید و گفت فردا برایم طناب بیاور. چاره­ای نداشتم و فردا برایش بردم.

طناب را حلقه کرد، روی چهارپایه ایستاد، طناب را به دور گردن بست و به من چشم دوخت . لگدی به چهارپایه زدم و من را کشتم.

بعد مرگ من یک همدم دیگر هم از دست دادم و افسرده‎تر شدم. نمی­توانستم هیچ­کاری بکنم و فقط می­خوابیدم، در سوگ من و نبودت به یک همدم نیاز داشتم یک همصحبت.

 یک شب مردی در زد. من در را برایش باز کردم. می­شناختمش مثل خودم می‎شناختمش و می‎دانستم داستان چیست. با‎هم سر میز نشستیم و با هم شروع به حرف زدن کردیم. کارش کار سختی بود، باید به ادامه زندگی قانعم می‎کرد و نمی‎توانست هرکاری می‎کرد نمی‎توانست. هرشب ناامید تر از شب قبل می‎رفت. یک شب وقتی تسلیم شده دیدمش ازش خواستم فردا برایم طناب بیاورد.

 او الان اینجاست و روبرویم ایستاده، و من حالا فقط نگران سرنوشت تو و من روبرویم هستم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۲۰
سامان سیفی

خورشید خیلی وقت است که غروب کرده. هوا سردی اندکی دارد و فضا را چراغِ کوتاه کنار نیمکت با ملایمت روشن کرده است. آخرین شب تابستان است.

پیرمرد از روی نیمکت بلند می­شود و بوم را روی زمین سوار می­کند. سیاه قلم را از جیب در می­آورد و شروع به طراحی منظره روبرویش می­کند. تصویر رود خشکی که تا افق امتداد یافته و در کنارش سی‌وسه پل قرار دارد. با چند خط مشکی پل و چند خط ساده دیگر رود و آسمان را روی بوم مشخص می­کند. همین کافی است،  نمیخواهد طرحش همه چی را نمایش بدهد. به خصوص آن ترکهای کذایی روی سی‌وسه پل و کف رود خشک را.  میداند که طرحش هرچه ناقصتر باشد زیباتر می­شود.

کارش که تمام می­شود  به روی نیمکت برمی­گردد. پیپش را به گوشه دهان بازمی­گرداند و با مهارت روشنش می­کند. چند نفس درون پیپ می­دمد تا شعله به تمام تنباکو سرایت کند. خیالش که از پیپ راحت می­شود، دستانش را برای سرش بالش می­کند، چشمها را می­بندد و روی نیمکت لم می­دهد. منتظر به صداهای اطرافش گوش می­سپارد. دور و بر او کسی یا چیزی نیست که سرصدا کند و صداها همه از دورهای دور میآیند.گوش می­دهد به صدای ماشینها،  صدای تلوزیونهایی که همه یک سریال را تصویر میکنند،صدای آدم‌هایی که بی‌دلیل می‌خندند،صدای سگ‌هایی که دائم پارس می‌کنند گوش می‌دهد به صدای هیاهو شهر و  نوای دلخراش دونوازی فریاد آدمها با جیغ ترمزها. اما او تنها منتظر یک صداست.آب.

صداها قطع می­شوند. سکوت دوباره برمی­گردد و انتظار تمام می­شود. پیرمرد صدای آب را حس می­کند. سرش را بلند می­کند پیپ را از دهن برمی‌دارد و به تابلو خیره می­شود: رنگ آبی روشن از بالای سی‌ وسه‌پل شروع به پخش شدن روی آسمان می‌کند و آسمان بیرنگ  تابلو را به آسمانی صبحگاهی تبدیل می‌کند. همزمان سی‌وسه پل با خشت‌های تازه بافت و رنگ می‌گیرد. پیرمرد با دقت نگاه می­کند و ترکی روی این بافت جدید پیدا نمی‌کند. وقتی همه چیز مهیا میشود ، صدای آب شدت می­یابد و زاینده‌رود از راست کادر وارد می­شود و چشمان ذوق‌زده پیرمرد تا افق جریانش را دنبال می­کند. در انتها برگهای پاییزی از آسمان رقصان پایین می­آیند و به روی آب فرش نارنجی بیکرانی می­سازند. آب بین برگها می­خزد و به خشتها می­خورد. اینگونه موسیقی خود را برای پیرمرد می­نوازد.

 پیرمرد از روی نیمکت بلند می­شود و پشت به تابلو می­ایستد. دوباره چشمها را می­بندد و به سمفونی شب شهر گوش می­سپارد.  لحظه‌ای بعد دوباره به سمت تابلو برمی‌گردد. پیپش را دوباره به جای خود باز می­گرداند و سر را پایین می­اندازد و به سمت تابلو می­رود. قدم به درون تابلو می­گذارد و تا انتها پیش می­رود.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۹
سامان سیفی