قصه‌باز

کلاغ سیاه‌ قصه‌گو

قصه‌باز

کلاغ سیاه‌ قصه‌گو

کلاغ‌ها تنها ناظران ساکت و همیشگی‌ این دنیا هستند، آنان خیلی چیز‌ها برای گفتن از اینجا دارند.

بایگانی
پیوندها

ضمیر جانشین اسم

شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۲۰ ب.ظ

نمی‏دانم چرا این را برای تو می­نویسم، شاید چون تو شروع ماجرا بودی و شاید چون تو تنها کسی هستی که شاید این وضعیت مرا باور کند . وقتی که رفتی و ترکم کردی می‎توانی حدس بزنی که چه برسرم آمد و در نبودت چقدر به تو نیاز داشتم، به یک نفر که دلداری­ام بدهد و تو نبودی که این‎کار را بکنی. از روزی که رفتی کاغذ جای تو را گرفت و درد دل هایم را پذیرفت.

 یک رمان شروع کردم رمانی برای خودم، فقط و فقط خودم. این یکی هیچ شباهتی به قبلی‎ها نداشت و داستان مردی ترک شده بود، داستان خیانت یک زن، داستان دو شخصیت: «من»، »«تو». اوایل داستان خوب پیش می‎رفت چون به لطفت اتفاقات درون داستان برای نویسنده رخ داده بود. پیش‎بینی می‎کردم که اواخرش هم خوب پیش رود چون می‎دانستم اگر خودم می­توانستم مثل «من» باشم چه بلایی سر ضلع سوم مثلث عشقی­مان می‎آوردم. داشت خوب پیش می‎رفت تا جایی که تو من را ترک کردی و پیش یکی دیگر رفتی. من قرار بود مدتی افسرده باشد و سپس به یک یاغی تبدیل شود، دنبال تو بیاید، آن یکی را بکشد و تو را به زور به خانه بکشاند. من خوب افسرده شد و آن مرحله را خوب گذراند اما تا به انتقام رسید، برید. هرکار کردم نمی­توانست، نمی­کرد. افسرده شده بود و فقط می­خوابید. نمی‎توانست هیچ کاری بکند و به یک همدم نیاز داشت، یک همصحبت.

یک شب به خانه­اش رفتم و در زدم. در را باز کرد.مرا می‎شناخت مثل خودش و می‎دانست داستان از چه قرار است. با هم سر میز نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم. کارم سخت بود، باید من را قانع می‎کردم با این وضعش طغیان کند و قاتل شود و ترا بازگرداند. نمی‎شد، هرکاری می‎کردم نمی‎شد. آن شب از آن‎جا ناامید رفتم و چند بار دیگر هم به آن­جا رفتم و ناامیدتر بازگشتم. در یکی از شب­های آخر مرا تسلیم شده دید و گفت فردا برایم طناب بیاور. چاره­ای نداشتم و فردا برایش بردم.

طناب را حلقه کرد، روی چهارپایه ایستاد، طناب را به دور گردن بست و به من چشم دوخت . لگدی به چهارپایه زدم و من را کشتم.

بعد مرگ من یک همدم دیگر هم از دست دادم و افسرده‎تر شدم. نمی­توانستم هیچ­کاری بکنم و فقط می­خوابیدم، در سوگ من و نبودت به یک همدم نیاز داشتم یک همصحبت.

 یک شب مردی در زد. من در را برایش باز کردم. می­شناختمش مثل خودم می‎شناختمش و می‎دانستم داستان چیست. با‎هم سر میز نشستیم و با هم شروع به حرف زدن کردیم. کارش کار سختی بود، باید به ادامه زندگی قانعم می‎کرد و نمی‎توانست هرکاری می‎کرد نمی‎توانست. هرشب ناامید تر از شب قبل می‎رفت. یک شب وقتی تسلیم شده دیدمش ازش خواستم فردا برایم طناب بیاورد.

 او الان اینجاست و روبرویم ایستاده، و من حالا فقط نگران سرنوشت تو و من روبرویم هستم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۱۶
سامان سیفی

نظرات  (۱)

۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۶ حبیب دانشور
سلام سامان،
اولا که تبریک میگم. خیلی خلاقانه بود. البته جا داشت روایتت پخته تر شه. ینی قلمت رو میشه امید داشت که بیشتر بنویسی و بهتر شه، ولی ایده ت خیلی خوب بود. درست ه که شبیه بهش هست ولی این در جای خودش خیلی دلچسب بود. یه سوال راستی. «همزاد» رو خوندی؟ داستایوفسکی. شبیه به این ه. همینطور کتاب «مستاجر» برای توپور.
اره .
همین.
پاسخ:
نه نخوندمشون. از داستایوفسکی دو سه تا کتاب خوندم ولی توپور رو اصلن نمی‌شناسم. تشویق کردین که برم بخونم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی